خوانش کتاب سرمایه مارکس (بخش دوم)

حسن معارفی‌پور

  مارکسیسم علیه اروپامحوری

تاثیر تاریخ‌باوری هگلی بر مارکس و انگلس به‌قدری زیاد است که  هر دو در برخی از نوشته‌های نخستین خود، ایده‌های هگلی هم‌چون روند تکاملِ عقل در تاریخ، پروسه‌ی تکامل تاریخیِ جهان و حمایتِ تلویحی از نوعی ایده‌ی اروپایی را دنبال می‌کردند. با این‌حال، آثار متاخر مارکس و انگلس به‌خوبی نشان می‌دهد که هردو فیلسوف حساب خود را با ایده‌های اروپامحوری به‌کلی صاف کرده‌اند. مساله‌ی اروپامحور بودن مارکس و انگلس را ادوارد سعید با کتاب شرق‌شناسی مطرح کرد.1  ادعای سعید این است که چون مارکس و انگلس اروپایی بوده و در مورد جهان شرق صحبت کردند؛ پس اروپامحور هستند. قبل از هرچیز لازم است اشاره شود که سعید درک مغشوشی از شرق‌گرایی دارد و همان‌طور که گفته، اولین کسی نبوده که مساله‌ی شرق‌‌شناسی را طرح کرده است. مساله‌ی دیگر این است که سعید چندین شکل از شرق‌‌شناسی را بیان می‌کند. او معقتد است هرکس درباره‌ی شرق صحبت کند، شرق‌‌شناس است، از طرف دیگر شرق‌‌شناسی را یک نوع بازسازی ایدئولوژی جهان شرق توسط اروپاییان و نوعی ایدئولوژی امپریالیست فرهنگی قلمداد می‌کند؛ هم‌زمان شرق‌‌شناسی را نوعی گرایش شرق‌گرایانه می‌خواند که می‌توان آن را در مقابل اروپامحوری قرار داد.

با نگاه به آثار خود مارکس و بر اساس کتاب آیجاز احمد، مارکس نه‌تنها شرق‌‌شناس و اروپامحور نیست، بلکه در تاریخ جنبش‌های ضداستعماری کل جهان شرق، مصلحی را نمی‌توان یافت که از لحاظ موضع سیاسی و طبقاتی به اندازه‌ی مارکس با استعمار و شرق‌‌شناسی در مفهوم شرق‌ستیزی و نه شرق‌گرایی دشمنی داشته باشد.2

نامه‌های مارکس به «ورا تسالویچ» و بحث بر سرِ مفهوم «راهِ روسی» که ازسوی متفکرانی هم‌چون «تئودر شانین» و «کوین اندرسون» تئوریزه شده، گواهی راستین بر اتهامات سخیفی مانند اروپامحور ‌بودن مارکس و انگلس است. مارکس در مقالاتش برای نیویورک‌ دیلی‌تریبون، به این نتیجه‌ رسیده که استعمار هندوستان با هر انگیزه‌ی خبیثی که صورت گرفته باشد، باعث از بین ‌رفتن صنایع ‌دستی این کشور و جای‌گزینی آن با کارخانه‌های نخ‌ریسی شده است. بازگویی این حقایق اما خونِ بسیاری از مدافعان برده‌داری شرقی را به‌جوش می‌آورد که گویا مارکس و انگلس مدافع استعمارگری بوده‌اند. «آیجاز احمد» نویسنده‌ی مارکسیست، درتقابل با نظریات شرق‌گرایانی چون ادوارد سعید، دو فصل از کتابش را به این موضوع اختصاص داده است.3 «کوین اندرسون» نیز درهمین زمینه به‌درستی می‌گوید که مارکس هرگز اروپامحور به معنی دفاع از سرمایه‌داری اروپایی در مقابل جوامع غیرسرمایه‌داری نبوده است. چون مارکس در واقع از زاویه‌ی منافع طبقات تحت‌ستم و از موضع سوسیالیستی به جهان می‌نگریست و خواهان رهایی تمام انسان‌هایی بود که به شکلی از اشکال مورد ستم، تبعیض جنسی، ملی، طبقاتی و نژادی قرار گرفته شده و می‌شوند.4

البته این مساله که مارکس و انگلس در جاهایی به ‌دام تحلیل‌های اروپامحورانه افتاده‌ و صحبت‌هایی کرده‌اند که ممکن است اروپامحور به‌نظر آید، قابلِ کتمان نیست. به‌عنوان نمونه، در «مانیفست‌ کمونیست» اظهار کرده‌اند که بورژوازیِ اروپا راه تکامل را به دیگر کشورهای جهان نشان می‌دهد. با این‌همه، سیستم نظریشان در کلیتِ خود به‌هیچ‌وجه اروپامحور نیست. چنان‌که مارکس در نامه‌ای به «پاول آننکوف» می‌نویسد: «نتیجه‌گیری پرودون درمورد رابطه‌ی تنگاتنگ تکامل سرمایه‌داری و صنعتِ بردگی، توضیح واضحات است و نیازی به این کشف عجیب و غریب نیست.»5 مارکس چه در مانیفست و چه در نیویورک دیلی‌تریبون در تلاش بود تا به شکلی موجز نابودی شیو‎‎ه‌های تولید کهن توسط بورژوازی تازه به میدان آمده و تحمیل شیوه‌ی تولید بورژوایی را به تصویر بکشد که این الزاما به معنی اروپامحور بودن مارکس نیست. برای تفصیل بیشتر موضوع، نگاهی می‌اندازیم به نقل‌قولی از «مانیفست حزب کمونیست» اثر مشترک مارکس و انگلس:

«بورژوازی با بهره‌برداری از بازار جهانی، به توليد و مصرفِ همه کشورها خصلتی تمام دنيایی بخشيده است. او علی‌رغم آه و زاری ارتجاع، سکوی ملی را از زير پای صنعت کشیده است. صنايع ملی‌ِ عهد دقيانوسی يا نابود شده‌اند و يا هر روزه در حال نابود شدن‌اند. آنها با آمدنِ صنايع نوينی از دُور خارج می‌شوند که ورودشان، مساله‌ی حياتی همه‌ی ملت‌های متمدن شده است، صنايعی که نه ديگر مواد اوليه‌ی بومی، بلکه مواد اوليه‌ی متعلق به دوردست‌ترين نقاط دنيا را به کار می‌گيرند و محصولاتشان نه فقط در خودِ کشور بلکه همچنين در سراسر دنيا به مصرف می‌‌رسند. جای نيازهای قديمی را که از طريق فرآورده‌های محلی برآورده می‌شدند نيازهای تازه‌ای می‌‌گيرند که برآوردنشان، محصولات دورترين سرزمين‌ها و آب و هواها را طلب می‌کند. ملت‌ها به جای انزوای پيشين و خودکفایی محلی و ملی، چه در توليدات مادی و چه در توليدات معنوی، وارد يک رابطه‌ی همه‌جانبه و وابستگی همه‌جانبه با يکديگر می‌شوند. محصولات معنوی ملت‌های منفرد، به دارایی‌ جمعی تبديل می‌شوند. يک‌جانبگی و محدوديت ملی، روز به روز نا‌ممکن‌تر می‌گردد و از ادبيات پُرشمار ملی و بومی، ادبيات جهانی شکل می‌گيرد.

بورژوازی از طريق تکامل شتابناک ابزارهای توليدی و سهولت بی‌وقفه‌ی ارتباطات، همه را، حتی بَدوی‌ترين ملت‌ها را به درون تمدن می‌کشاند. قيمت‌های نازل کالاهايش، توپ‌خانه سنگينی‌اند که با آنها بورژوازی همه ديوارهای چين را با خاک يک‌سان می‌کند و سرسختانه‌ترين غريبه‌ستيزی بربرها را به زانو در می‌آورد. او همه ملت‌ها را ناگزير می‌کند که اگر نابودی خود را نمی‌خواهند، شيوه‌ی توليد بورژوایی را بپذيرند؛ آنها را مجبور می‌کند به اصطلاح، تمدن را به خود راه دهند، يعنی که بورژوا بشوند. در يک کلام، او برای خويش دنيایی می‌‌سازد که خود الگوی آن است.»6

در اینجا مارکس در واقع کاری جز نشان دادن وضعیتی که در حال وقوع است انجام نمی‌دهد و به عنوان یک انقلابی و تئوریسین، علی‌رغم دشمنی با بورژوازی، روند «انقلابی‌کردن» مناسبات تولیدی و غالب شدن شهر بر روستا را به نمایش کشانده، هم‌چنین جهانی شدن سرمایه را به شکلی موجز و دقیق به بیان می‌کند.

در مقالاتی که مارکس در نیویورک دیلی‌تریبون منتشر می‌کند، مارکس مواضع مشابهی در مورد استعمار دارد. او علی‌رغم دشمنی با استعمار و استعمارگری به جنبه‌ی دوگانه‌ی استعمار پرداخته و نشان می‌دهد که استعمار چگونه مناسبات تولید سنتی را حاشیه‌ای می‌کند. از زبان خود مارکس می‌خوانیم:

«انگلستان در هند عهده‌دار ماموریتی مضاعف است :  تخریب و باز سازی یعنی انحلال جامعه ای کهن آسیایی، و ایجاد زمینه و بنیادهای مادی جامعه‌ی غربی در آسیا. عر‌‌ب‌ها، ترکان، تاتارها، مغو‌‌ل‌ها که یکی پس از دیگری به هند هجوم می آوردند، به زودی به «هندی مسلک» تبدیل می شدند، زیرا فاتحین بربر بنابر قانونی تاریخی و جاودان، سرانجام در صورتی که سرزمین مفتوحه واجد تمدنی برتر باشد،  تابع آن خواهند شد.

بریتانیایی‌ها اولین مهاجمین فاتحی بودند که نسبت به تمدن هند برتری داشتند و جذب تمدن هند نشدند. بریتانیایی‌ها تمدن هند را با ویران ساختن ساختار جامعه‌ی بومی و با تخریب صنایع بومی و با از میان برداشتن هر آ‌‌ن‌چه که در این جامعه عظیم و گران‌قدر به‌نظر می‌رسید، تمدن هند را ویران کردند. تاریخ تسلط بریتانیا در هند چیزی به‌جز روایت ویرانی نیست. با این وجود، کار بازسازی به سختی روی ویرانهها آغاز شد.

وحدت سیاسی هند به عنوان اولین شرایط بازسازی با انسجام بیشتری و بیش از آن‌چه در گذشته و در عهد مغول کبیر به خود دیده بود،  سرانجام تحقق یافت. چنین وحدتی که به ضرب شمشیر بریتانیا تحمیل شده بود از این پس با تلگراف برقی (الکتریک) ملازمت پیدا کرده و پایدارتر و مستمرتر از همیشه بنظر می رسد. ارتش بومی متشکل و آموزش دیده توسط سرگروهبان مربی بریتانیایی نقطه‌ی عطف هندوستانی بود که آزاد می شد و هندوستانی که از این پس طعمه‌ی سهل و آسانی برای مهاجمین خارجی نبود.»7

در ادامه مقدمه‌ی مارکس و انگلس بر چاپ دوم روسی مانیفست حزب کمونیست، که در 19 ژانویه‌ی 1882 به رشته‌ی تحریر درآمده را می‌آورم تا بر تمام ادعاهای ضد‌مارکسیست‌هایی مانند ادوارد سعید و جریان پست‌مدرن خط بطلان کشیده شود:

«در دوران انقلاب 1849-1848 نه تنها سلاطین اروپا بلکه بورژواهای اروپایی نیز تنها راه نجات از دست پرولتاریا را در مداخله روسیه یافتند که تازه شروع به بیدار شدن کرده بود. تزار را سرکرده ارتجاع اروپا اعلام نمودند. امروزه … روسیه طلایهدار جنبش انقلابی در اروپاست. مانیفست کمونیست هدف خود را اعلام نابودی اجتنابناپذیر و قریبالوقوع مالکیت نوین سرمایهداری قرار داده بود. ولی در روسیه به موازات رشد سریع تب و تاب سرمایهداری و مالکیت ارضی بوروژازی که در ابتدای رشد خود قرار داشت، بیش از نیمی از اراضی را در مالکیت اشتراکی دهقانان مشاهده میکنیم. اکنون این سوال پیش میآید آیا آبشینهای روسی (کمون روستایی- مولف)، اگرچه تا حد زیادی تحلیل رفتهاند، که هنوز شکلی از مالکیت جمعی اولیهی زمین میباشند، میتوانند مستقیما به شکل برتر مالکیت اشتراکی کمونیستی گذار کنند؟ یا آنکه بر عکس باید در ابتدا همان جریان تجزیهای رخ دهد که شکلدهنده مسیر تکامل تاریخی باختر بوده است؟

تنها پاسخی که امروزه ممکن است به این سوال داده شود این است: اگر انقلاب روسیه علامت شروع انقلاب پرولتاریا باختر تبدیل شود به نحوی که هر دو یک دیگر را تکمیل کنند، در آن صورت مالکیت اشتراکی کنونی زمین در روسیه میتواند نقطه آغازین تکاملی کمونیستی گردد.»

همان‌طور که آیجاز احمد می‌نویسد خیلی آسان است که به مارکس برچسب اروپامحور بزنی ولی به جز دو مقاله از او چیز دیگری را به عنوان منبع نیاورید.

مارکس و انگلس؛ رفاقتی دیرینه و بالنده

          مارکس‌شناسان و برخی از مارکسیست‌های کذایی، نقش انگلس درکنار مارکس را اغلب به نقش حامیِ مالیِ مارکس تقلیل می‌دهند. «جان ریز» یکی از مورخان مارکسیست، در کتاب «مارکسیسم انگلس»  اتهامات وارد به انگلس از سوی مارکسیست‌های ارتدوکس، پوزیتیویست‌ها و نیچه‌ای‌های چپ‌گرای پُست‌مدرن و متاثر از صوفی‌مسلکی را رد کرده و به‌شکل نظری از انگلس در جای‌گاه یکی از بنیان‌گذاران مارکسیسم اصلی و سوسیالیسم علمی دفاع می‌کند. مارکس و انگلس از معدود متفکران تاریخ بوده‌اند که بیش‌ترین نزدیکی‌ را به‌ یک‌دیگر داشتند و چنان‌که «تری ایگلتون» نیز می‌گوید: «صحبت از مارکس بدون صحبت از انگلس بی‌معناست». افزون بر این‌ها، «تونی کلیف»  تاکید می‌کند که بسط و تفصیل نظریه‌ی ماتریالیستی مارکس، بدون کمک انگلس هرگز نمی‌توانست به ماتریالیسم تاریخی و نقد اقتصاد سیاسی منتج شود. هم‌چنین «فرانک دپه» درسال 2020 در دویستمین سالگرد تولد انگلس، سخنرانیِ بسیار مفصلی ارایه داد که در روزنامه‌ی یونگه‌ولت منتشر شد.  البته مباحث مارکس و انگلس در حوزه‌ی انسان‌شناسی (همان‌طورکه «لاورنس کرادر» اشاره می‌کند) تفاوت‌هایی دارند که نباید از نظر دور داشت. مارکس دربرخی از نظریاتش درمورد مسایل زنان و مباحث مورگان و باخوفن که منابع موردِاستفاده‌ی انگلس بودند، بازبینی‌های جدی‌ای انجام‌ داده که با نظریات انگلس در کتاب «منشاء خانواده، مالکیت ‌‌خصوصی و دولت» تطابق کامل ندارد. هرچند انگلس منابع کتاب‌خانه‌ای باخوفن و مورگان را تا اندازه‌ای به‌صورت غیرانتقادی پذیرفته بود، اما تحقیقات مارکس در زمینه‌ی انسان‌شناسی و قوم‌نگاری و هم‌چنین قوم‌شناختیِ انگلس در کتاب «وضعیت طبقه‌ی کارگر در انگلستان» در این‌جا نقش مهمی ایفا کرد. بی‌تردید مارکس به مددِ انگلس بود که خود را از عرصه‌ی فلسفه‌ی ایده‌آلیستی رها کرد و فلسفه‌ی عمل یا پراکسیس او تنها با تاثیرپذیری از انگلس به سامان رسید.8

      تصور ساده‌انگارانه‌ای وجود دارد که گویا مارکسیسم علم است و با فلسفه وداع گفته است. یا آن‌چه به اسم مارکسیسم می‌شناسیم فلسفه نیست؛ بلکه ایدئولوژی یا یک علم جدید است و به‌ همین ‌دلیل، هم مارکس از آثار اولیه‌ی خود فاصله گرفته و هگلیانیسم را پشتِ سر گذاشته است. در میان مارکسیست‌های عامیانه، فلسفه اغلب با مسایل انتزاعی، نامربوط به جامعه و غیرانضمامی اشتباه گرفته می‌شود. واقعیت این است که به‌اعتقاد برخی از فلاسفه، اگر انگلس فلسفه‌ی فوئرباخ را «نتیجه‌ی فلسفه‌ی کلاسیک آلمان» معرفی می‌کند، مارکس فلسفه‌ی ‌پراکسیس را در «تزهای فوئرباخ» گسترش می‌دهد. مارکس ماتریالیسم حسی فوئرباخ را رد کرده و تصور می‌کند که اساسا دیدگاه ماتریالیسم قدیمی و نیز ماتریالیسم فوئرباخ، همان ایده‌آلیسم و اقتصاد سیاسیِ جامعه‌ی مدنی‌ست، حال آن‌که دیدگاه و رویکرد ماتریالیسم تاریخی دربرگیرنده‌ی «جامعه‌ی انسانی و انسانیتِ اجتماعی» یا «اجتماعی‌کردنِ انسان» است.9

مارکس نه‌تنها در تزهای خود درباره‌ی فوئرباخ، فلسفه‌ی پراکسیس را بسط داد، بلکه رویکرد تاریخی-ماتریالیستی به جهان را که گرامشی به‌درستی آن را فلسفه‌ی پراکسیس خوانده بود، در ادامه‌ و تکاملِ ضمنی فلسفه‌ی پراکسیس توسعه داد. مساله‌ی ماتریالیسم تاریخی در نقدِ هگلی‌های جوان، به‌ویژه فوئرباخ و شتیرنر، نیز ارایه شده و در دست‌نوشته‌های موسوم به «ایدئولوژیِ آلمانی» تئوریزه گردیده است. تزهای فوئرباخ به‌واقع چیزی جز خلاصه‌نویسی ایده‌ی مارکس و آماده‌شدن برای تحلیل عمیق‌تر آن نیست. البته این ایده توسط مارکس در دست‌نوشته‌های «ایدئولوژیِ آلمانی» که سال‌ها ناشناخته بود، بسط تئوریک داده شده است.  مارکس در کتاب «در نقدِ فلسفه‌ی حقِ هگل»، رهاییِ انسان را با توسل به دسته‌بندی کانتی تعریف می‌کند که شامل رهایی کامل انسان از هرگونه ستم، تبعیض، سطله، بردگی و درمجموع شرایطی‌ست که در آن انسان تحقیر شده و بنده‌ و برده‌ی دیگری می‌شود.10

         در کتاب «درباره‌ی مساله‌ی یهود»، مارکس رهایی مردم از شرایط بورژوایی را محور تزهای خود قرار می‌دهد. برخلاف برونو بائر که رهایی یهودیان را ازطریق ادغامشان در جامعه‌ی بورژوایی و به‌بیان دیگر، ذوب شدنشان در دولت بورژوازی مسیحی می‌داند، مارکس معتقد است که رهایی یهودیان، رهایی از یهودی ‌بودن و رسیدن به موقعیتی‌ست که یهودی‌بودن کوچک‌ترین معنا و مفهومی نداشته باشد.

در نخستین نوشته‌های سوسیالیستی و کمونیستی مارکس مانند «درباره‌ی مساله‌ی یهود» و مقدمه‌ی «نقدِ فلسفه‌ی حقِ هگل»، او هیچ ایده‌ی عینی و واقع‌بینانه‌ای درباره‌ی رهایی ندارد. اگرچه از پرولتاریا به‌عنوان تنها نیروی انقلابی برای رهایی بشریت صحبت می‌کند، اما پرولتاریای او هنوز سوژه‌ای در مفهوم پرولتاریای موردنظرِ انگلس در کتاب «وضعیت طبقه‌ی کارگر در انگلستان» نیست و بیشتر ناشی از مقوله‌سازی یا دسته‌بندی است. به‌واقع، مارکس پس از آشنایی با انگلس و خواندن آثاری چون «بنیادهای نقد اقتصاد سیاسی» و «وضعیت طبقه‌ی کارگر در انگلستان» از وی، تعریف پرولتاریا به‌مثابه‌ مقوله را به بازتعریف پرولتاریا به‌عنوان یک طبقه‌ی اجتماعی برمی‌کشاند.

برخلاف ادعای بسیاری از مارکس‌شناسان که انگلس را دشمن می‌دانند، جای‌گاه او را در زندگی و نظریات مارکس انکار کرده و تنها به حامیِ مالی مارکس تقلیل می‌دهند؛ بسیاری از متفکران کمونیست‌ متقاعد شده‌اند که این دو نفر درمورد مسایل استراتژیک و نظری با یکدیگر توافق داشته‌اند. همان‌طور که «هال دریپر» در مقدمه‌ی کتاب «تئوری انقلاب کارل مارکس» اشاره می‌کند، مارکس و انگلس میان خود تقسیم کار داشتند تا بتوانند بهتر روی موضوعات خاص تحقیق و تمرکز کنند.11 پس از مرگ انگلس، لنین هم در مقاله‌ی «فریدریش انگلس»  زندگی‌نامه‌ی کوتاهی درباره‌ی او نوشت و نقش مهم و اثرگذارش در زندگی مارکس را شرح داد. لنین می‌نویسد که انگلس خیلی زودتر از مارکس سراغ نقد اقتصاد سیاسی رفت و چند مقاله درمورد نقد اقتصاد ملی در سال‌نامه‌‌های آلمانی-فرانسوی منتشر کرده بود. انگلس درکتاب «وضعیت طبقه‌ی کارگر در انگلستان» به شیوه‌ی تحقیقی میدانی و انسان‌شناختی، نه‌تنها شرایط زندگی طبقه‌ی کارگر، بلکه مبارزات سیاسی این طبقه را به ‌مثابه «موتور توسعه‌ی جامعه»  توصیف کرده است.

مارکس تا سال 1843 و در دورانی‌که به‌عنوان روزنامه‌نگار کار می‌کرد، از طریق آشنایی با انگلس متوجه این موضوع مهم شد که آثارش به‌رغم انتقادات جدی‌‌ای که به نظام سرمایه‌داری دارد، با نقد اقتصاد سیاسی ارتباطی ندارد. او در سال‌نامه‌های آلمانی-فرانسوی  به‌همراه «آرنولد روگه» (از هگلی‌های چپ)، علاوه‌ بر آثاری مانند «درباره‌ی مساله‌ی یهود» و «مقدمه‌ی نقد فسلفه‌ی حقِ هگل»، تحقیقات بسیار جدی و رادیکالی منتشر کرد. با انتشار جلد اول این سال‌نامه، مارکس به‌دلیل اختلا‌ف‌ نظر با روگه به هم‌کاری‌اش با او پایان داد.  در نامه‌ای به آرنولد روگه، مارکس درمورد محافظه‌کاری و میهن‌‌پرستی در آلمان می‌نویسد:

«من اکنون به هلند سفر کرده‌ام، اما تا آن‌جاکه در روزنامه‌های محلی و فرانسوی می‌بینم، احساس می‌کنم آلمان عمیقا در منجلاب فرو رفته و هر روز بیشتر فرو می‌رود. به شما اطمینان می‌دهم، با آن‌که احساس غرور ملی دارم، اما در هلند احساس شرم ملی می‌کنم. کم‌اهمیت‌ترین انسان هلندی دربرابرِ مهم‌ترین انسان آلمانی، هنوز یک شهروند است. […] این حقیقت دست‌کم به ما می‌آموزد که پوچیِ وطن‌پرستی و غیرمعمول بودن نظام سیاسی خود را بشناسیم و چهره‌ی خود را از شرم پنهان کنیم. حتما لبخند می‌زنی و می‌پرسی: «از این مساله چه سودی می‌بریم؟ با شرم که انقلاب نمی‌شود». و من پاسخ می‌دهم: «شرم خودش یک انقلاب است». شرم به‌واقع پیروزیِ انقلاب فرانسه بر وطن‌پرستی آلمانی‌ست که آن را درسال 1813 شکست داد. شرم نوعی خشم است که به درون‌ می‌نگرد، و اگر ملتی واقعاً احساس شرم می‌کرد، هم‌چون شیرِ غرّانی عقب‌ می‌نشست تا حمله کند. اعتراف می‌کنم که شرم در آلمان نه‌تنها اصلا احساس نشده، که برعکس، این بدبخت‌ها هنوز وطن‌پرست مانده‌اند. مگر نه این است که این مضحکه را شوالیه‌ی جدید (فریدریش ویلهم چهارم) به پا کرده؟ پس چه نظامی باید بساط این وطن‌پرستی را برچیند؟ این کمدیِ استبدادی که با همراهی ما اجرا می‌شود، برای او همان‌قدر خطرناک است که تراژدی استبداد برای خاندان استوارت‌ها و بوربن‌ها بود. حتی اگر این نمایش مسخره در درازمدت تماشا نشود، باز هم به انقلاب می‌انجامد. حکومت آن‌قدر جدی‌ست که نمی‌تواند به یک «آرلکناد» (نمایش دلقک‌بازی) تبدیل شود. کشتیِ انباشته از احمق‌ها شاید بتواند یک‌چندی همراه باد پیش‌روی کند، سرانجام اما به همین سبب که احمق‌‌ها آن را باور نکردند، به‌سوی سرنوشتِ دیرین حرکت خواهد کرد… و سرنوشت چیزی نیست مگر همان انقلابی‌ که پیشِ روی ماست.12

          مارکس به‌دلیل تحلیل‌ها و دیدگاه‌های رادیکال خود، ازسوی دولت پروس به‌عنوان یک شخصیت انقلابی و خطرناک معرفی شد. به‌همین دلیل مجبور شد همراه خانواده‌‌اش به پاریس فرار ‌کند؛ شهری که پاتوق چپ‌های رادیکال آن دوره، به‌ویژه پرودونیست‌ها بود. در پاریس بود که مارکس نخستین‌بار با انگلس ملاقات کرد. انگلس یک بار در دورانی که مارکس در نشریه‌ی «راینشیه تسایتونگ» کار می‌کرد، به دفتر نشریه مراجعه کرده بود، اما دیدار اولیه را مارکس به‌یاد نمی‌آورد. انگلس در دوران اقامت مارکس در پاریس، بارِ دیگر به دیدار او می‌رود و توجهش را به اهمیت اقتصاد سیاسی جلب می‌کند. درسال 1845، مرتجعان پروس باز هم مارکس را یک شخصیت انقلابیِ خطرناک توصیف کردند و خانواده مجبور به ترک فرانسه شد. آن‌ها به بروکسل نقلِ‌‌مکان کردند؛ جایی‌که مارکس درسال 1848 به «اتحادیه‌ی عدالت» پیوست.13

مارکس و انگلس درسال‌ 1848 (بعد از اخراج مارکس از پاریس و مهاجرت به بروکسل) از طرف «اتحادیه‌ی عدالت» که به «اتحادیه‌ی کمونیست‌ها» تغییر نام داده بود، مامور نوشتن یک مانیفست شدند؛ اثری که به «مانیفست حزب کمونیست» شهرت یافت. البته باید تاکید کرد که در نوشتن این اثر اشتراکی که بخش زیادی از آن توسط مارکس نوشته شد، علاوه‌بر انگلس، جنی فون وستفالن، همسر و رفیق مارکس هم شرکت داشت.14

مارکس در کتاب «فقر فلسفه» که درسال 1847 و پیش از انتشار «مانیفست حزب کمونیست» منتشر کرده بود، با آموزه‌های سوسیالیسم خرده‌‎بورژوایی «ژوزف پرودون» که در فرانسه نماینده‌ی آنارشیسم شناخته می‌شد، تسویه‌حسابی جانانه و رادیکال کرد و نشان داد که پرودون شناخت کافی و درک درستی از مساله‌ی مالکیت خصوصی و دیالکتیک هگلی ندارد. حتی به شوخی می‌گفت که او پرودون را به دیالکتیک هگلی آلوده کرده است. پرودون در کتابی به نام «فلسفه‌ی فقر» در پیِ آن برآمده بود که از طریق تبدیلِ کارگران به مالکان خرده‌پا و توزیع کوپن و ژتون به‌جای پول میان آن‌ها، مساله‌ی فقر را در جامعه‌ی سرمایه‌داری حل کند. تسویه‌حساب با پرودون به‌عنوان یکی از نمایندگان سوسیالیسم خرده‌بورژوایی و طرح موضوع  نقد اقتصاد سیاسی درکتاب «فقر فلسفه» را باید گامی جدی به سوی نقد اقتصاد سیاسی از سوی مارکس تلقی کرد؛ موضوعی که تقریبا بقیه‌ی عمر خود را به آن اختصاص داد.

مارکس و انگلس در «مانیفست حزب کمونیست» علاوه ‌بر نوشتن یک مانیفیست عمومی ضدسرمایه‌داری و نقدِ ماتریالیستی و تاریخی این نظام، به نقد سوسیالیسم‌های ارتجاعی حاکم بر دوران خود (از موشه هس تا سوسیالیسم فئودالی و حقیقی و خیالی) برخاستند و تلاش کردند ایده‌های اولیه‌ای که زیرِ نام سوسیالیسم و به‌واقع، بین بازگشت به گذشته و مواضع بورژوایی درجریان بودند، بنیان‌های سوسیالیسم علمی را بنا بگذارند.

مارکس و انگلس در «مانیفست حزب کمونیست» عقاید خود را در تحلیلی بسیار قوی و رادیکال منعکس و خلاصه می‌کنند. این نوشته، مبارزه‌ی طبقاتی را با تحلیل دیالکتیکی و از طریق ماتریالیسم تاریخی به‌عنوان موتور توسعه‌ی جامعه‌ی بشری معرفی می‌کند. آنها هدف کمونیسم را خودسازی جامعه و فرد و نیز نفیِ انقلابی و رادیکال شیوه‌های تولید بورژوایی و الغای مالکیت خصوصی بر ابزارِ تولید، معرفی کردند. مانیفست درعین‌حال، کندوکاوی عمیق درباره‌ی توسعه و جهانی‌شدن سرمایه‌داری‌ست. مارکس و انگلس ایمان دارند که بورژوازی قادر است هر دیوار چینی را با توپخانه‌ی خود ویران کرده، مردم تمام کشورها را به پیرویِ از شیوه‌های تولید بورژوازی ملزم کند.15

پس از وقوع انقلاب فوریه‌ی 1848، مارکس از بلژیک اخراج شد و با خانواده‌اش ابتدا به پاریس و از پاریس به‌تنهایی به کلن نقلِ‌مکان کرد تا انقلاب بورژوایی آلمان را به انقلابی رادیکال به رهبری پرولتاریا تبدیل کند. از اول ژوئن سال 1848 تا نوزدهم مه 1849، او سردبیر «نو راینشیه تسایتونگ» بود. پس از محاکمه‌ی مارکس توسط ضدانقلاب پیروز در صحنه و تبرئه‌اش در نهم  فوریه 1849، شانزدهم مه همین سال از آلمان اخراج شد. او که دوباره به پاریس گریخته بود، پس از انقلاب مارس، دیگربار از فرانسه اخراج شد و با خانواده‌اش به لندن رفت و تا پایان عمر همان‌جا ماند.16

کارل مارکس تنها 31 سال داشت که به لندن رسید و همراه خانواده‌اش با شرایط بسیار دشواری در این شهر روبه‌رو شد. او که ابتدا گمان می‌کرد مدت کوتاهی در لندن می‌ماند، تمام عمرش را بدون برخورداری از کم‌ترین حقوق شهروندی در انگلستان سپری کرد. او که پیوسته با فقر و بیماری و تنگ‌دستی دست‌ و پنجه نرم می‌کرد، علیه آن به پا خاست و مبارزه کرد. در این شرایط سخت و دشوار، بی‌تردید خانواده‌ی مارکس نمی‌توانست بدون کمک و یاری مداوم انگلس، زنده بماند. با این‌همه، مارکس هیچ‌گاه امید خود را به وقوع انقلاب پرولتری در اروپا از دست نداد. «مارچلو موستو» در کتاب «سال‌های آخرین مارکس»، به شرح زندگیِ بسیار طاقت‌فرسای مارکس در دوران تحریر دست‌نوشته‌های خام «گروندریسه» می‌پردازد و می‌نویسد: «تنها بعد از آن‌که ارثیه‌ای به جنی فون وستفالن رسید، آنها توانستند از منزل بسیار کوچک خود به خانه‌ی بزرگ‌تری بروند و زندگی جدیدی را آغاز کنند. این ‌در حالی بود که سال‌های اواخر دهه‌ی پنجاه و اوایل دهه‌ی شصت قرن نوزدهم، مارکس و خانواده‌اش در فقر مطلق به‌سر می‌بردند و بدون حمایت‌های مالی انگلس به‌راستی تلف می‌شدند.17

جنی مارکس، خواهرزاده‌ فون وستفالن، نقش بسیار مهمی در سرتاسر زندگی مارکس ایفا کرد. جنی نه فقط یک زن زیبا درکنار متفکر بزرگ تاریخ، که انسانی برجسته و شخصیتی انقلابی با افکار و اندیشه‌های مستقل بود و بدون ازخودگذشتگی‌های او مارکس هرگز نمی‌توانست مسیر دشوار حیات و مبارزه را ادامه دهد.

جنی فون وستفالن، نه‌تنها برای ایستادن درکنار مارکس به طبقه‌ی اشرافی‌ای که به آن تعلق داشت، پشت کرد، بلکه برای رهایی جامعه از ستم و برد‌گی و استثمار مبارزه می‌کرد و برای پیش‌بُرد اهداف مارکس در عرصه‌ی تئوری و عمل، او را یاری و هم‌راهی ‌کرد. تا زمانی‌که جنی فون وستفالن زنده بود، تقریبا بیش‌تر نوشته‌های مارکس توسط او و انگلس تصحیح و ویرایش می‌شدند.

«پل لافارگ» داماد مارکس و یکی از مهم‌ترین سوسیالیست‌ها و فعالانِ چپ آن زمان، در «خاطرات شخصی» خود یادآور می‌شود که مارکس در سراسر طول زندگی‌اش و در تمام عرصه‌های مبارزه و سیاست، ارزش زیادی برای انگلس قایل بود و همواره به او افتخار می‌کرد. لافارگ اعتقاد داشت که مارکس در نوشته‌هایش هم‌زمان سه شخصیت را در خود پرورش داده است. به‌عنوان مثال، بعد تئوریک شخصیت مارکس به تحلیل جهان می‌پردازد و کتابی چون «سرمایه» و دیگر آثار مهم اقتصادی را به نگارش درمی‌آورد. سویه‌ی دیگر شخصیت مارکس، با خلاقیت و زیرکیِ خاص و با زبانی کنایه‌آمیز با مخالفان سیاسی‌اش برخورد می‌کند. کتاب «هجدهم برومر» نمونه‌ای از این بُعد شخصیتی اوست؛ اثری که درباره‌ی بازگشت ضدانقلاب در قامتِ یک «لمپن» به اسم لویی بناپارت که به «ناپلئون سوم» مشهور بود و کارگران او را «سوسیس» لقب داده بودند، نوشته شده است. مارکس در «هجدهم برومر» با زبانی گزنده، طعنه‌آمیز و تلخ، بازگشت ارتجاعیِ ضدانقلابِ بناپارتیستی را با زیباترین صورت ممکن به تصویر می‌کشد. او در این کتاب ماهیت واقعی احزاب راست و لیبرال را که برعلیه انقلاب با ارتجاع هم‌دست شدند و طبقه‌ی کارگر را تنها گذاشتند، به‌خوبی افشا می‌کند. نمونه‌ی دیگر، کتاب مارکس علیه «کارل فوگت» است؛ سوسیال‌دمکرات تبعیدی و مزدور ناپلئون که به درخواست او اتهامات شخصی سخیفی به مارکس وارد کرده بود. این اثر ارزشمند نیز، با زبانی بسیار تند و بی‌پروا و گزنده نوشته شده است.18

افزون ‌بر اینان، تحلیل‌های مارکس در نقد اقتصاد سیاسی و ماتریالیسم تاریخی (چنان‌که انگلس در مراسم تشییع‌جنازه‌ی مارکس اعلام کرد) انقلابی در علم است:

«کارل مارکس یکی از آن مردان برجسته‌ای بود که درطول یک قرن تعداد انگشت‌شماری از آ‌ن‌ها پرورش می‌یابد. همان‌طورکه “چارلز داروین” قانون توسعه‌ی طبیعت ارگانیک را در سیاره‌ی ما کشف کرد، مارکس کاشف  قانون بنیادینی است که مسیر  توسعه‌ی تاریخ بشری را تعیین می‌کند؛ قانونی آن‌چنان ساده و بدیهی که  توضیح ساده‌ی آن برای تضمین شناخت‌اش کافی‌ست … مارکس تا پایان عمرش یک انقلابی بود و برای رهایی طبقه‌ی مُزدبگیر مبارزه کرد. مارکس همچنین بنیان‌گذار انجمن بین‌‌المللی کارگران بود و ازسال 1864 تا 1872 در رأس آن قرار داشت. او که به‌دلیل جهان‌بینی انقلابی و رادیکال‌اش دشمنان سیاسی زیادی داشت، حتی یک دشمن شخصی هم نداشت».19

براساس نوشته‌های «پیترسن» و «فابر»، آثار مارکس اغلب به‌دلیل تنوع تئوری‌ها و تحلیل‌هایی که تلاش می‌کرد ذیل آنها بسیاری از مسایل را هم‌زمان مورد نقد و بررسی قرار دهد، اغلب مقطعی و دوره‌ای خوانده می‌شد و از سوی برخی مارکسیست‌ها و غیرمارکسیست‌ها، در معرض دریافت‌ها و برداشت‌های نادرست و عجیب‌ و غریب قرار می‌گرفت. «ستیوارت هال» نیز در همین زمینه به‌درستی اشاره می‌کند که برخی از شوخی‌های مارکس، از سوی مارکسیست‌های عامیانه و ضد‌مارکسیست‌ها جدی گرفته می‌شد و به ایجاد سو‌تفاهم‌ها دامن می‌زد.  به بیان دیگر، مسایلی که مارکس با کنایه و شوخی به مخالفان خود گفته است، ازجانب برخی مارکسیست‌ها جدی برداشت شده و بیشترین کژفهمی و ابتذال را به‌دنبال داشته است.20

مارکس پس از انشعاب در انجمن بین‌المللی کارگران (که آن را «انترناسیونال اول» می‌نامید) پس از کنگره‌ی لاهه به‌دلیل درگیری با پیروان باکونین، جهت انتقال نخستین دست‌آوردهای شورای عمومی به نیویورک اقدام کرد تا بتواند فعالیت انجمن را در آن شهر ادامه داده، طبقه‌ی کارگر بین‌المللی را در آن‌جا نیز گردِ هم آورد. هرچند بنا به‌دلایلی، فعالیت انجمن در نیویورک ادامه نیافت و انترناسیونال برای همیشه خاتمه یافت. پس از آن، مارکس دیگر فعالیت سیاسی نداشت و از نظر جسمی و روحی به‌شدت شکسته شده بود. با وجود بیماری و مشکلات مالی، به تحقیقات خود ادامه داد. در این دوره، ضمن کار روی جلد دوم و سوم سرمایه،  هم‌زمان به بررسی «شرایط زراعت روستایی در آمریکا و روسیه»، «بازار، پول و بانکداری» و درنهایت علوم طبیعی شامل زمین‌شناسی، روانشناسی، انشان‌شناسی و ریاضیات می‌پرداخت.21

مارکس در سراسر عمر خود همیشه یک انقلابی باقی ‌ماند؛ حتی اگر دیگران بخواهند زندگی و نظریه‌اش را به مراحل شورش (مارکس جوان) یا پیرمرد متفکر و محتاط (مارکس پیر و سرِعقل آمده) تقسیم کنند.22 بنابراین هرگونه تلاش برای ایجاد فاصله و ناهم‌گونی میان آثار جوانی مارکس با آثار متاخرش، چه از جانب مارکسیست‌هایی هم‌چون آلتوسر و نیز از سوی برخی ضد‌مارکسیست‌ها، کاری بیهوده است. مارکس تحت تاثیر رویارویی با پیروان لاسال در گوتا در سال 1875، نظریه‌ی انقلابی و عمیق خود را در نوشتار «در نقد برنامه‌ی گوتا» نشان داده است. هم‌چنین در آخرین کتابی که منتشر کرد، واضح‌تر و متفکرانه‌تر از دیگر نوشته‌هایش از کمونیسم دفاع نمود. هم‌زمان، انگلس درکتاب «آنتی دورینگ»، «اویگن دورینگ» آکادمیسین ضدمارکسیست و نژادپرست سوسیال دمکرات آلمانی و از پیروان اولیه‌ی داروینیسم اجتماعی را به‌شدت مورد انتقاد قرار داده، از سوسیالیسم علمی مارکس دفاع کرد.

آثار و نوشته‌های متاخر مارکس، به‌ویژه مکاتباتش با ورا زاسولیچ، پس‌گفتار بر چاپ فرانسوی و بازنویسی سرمایه و پس‌گفتار بعد از چاپ فرانسوی سرمایه، به‌تمامی گویای این نکته‌اند که مارکس به رادیکال‌ترین شکل ممکن با تمام افکار و نگرش‌های اروپامحوری و استعماری مرزبندی جدی و آشکار دارد. فراتر از آن،  آشکارا اعلام می‌کند که در نوشتن سرمایه، جامعه‌ی انگلستان را که تکامل‌یافته‌‌ترین شکل سرمایه‌داری بوده، مبنای تحلیل خود قرار داده و مباحث کتاب سرمایه، الزاما شابلونی قابلِ ‌استفاده برای جوامع دیگر نیست. دفاع مارکس از جنبش دهقانی روسیه و باورِ عمیقش به این‌که انقلاب سوسیالیستی می‌تواند از درون یک جامعه‌ی فئودالی و دهقانی شروع شود، پاسخی‌ست دندان‌شکن به تمام کسانی‌ که از نظریات مارکس برداشت‌های سطحی ومبتذل دارند؛ کسانی که با جعل نظریات او تلاش می‌کنند این نظریات را هم برای تکامل سرمایه‌داری و هم وقوع انقلاب در سراسر جهان، به‌صورتی مبهم و متناقض استفاده کنند.

منابع:

  1. Shanin, T. (ed.) (1983) Late Marx and the Russian road: Marx and ‘the peripheries of capitalism’. New York: Monthly Review Pr.
  2. Ahmad, A. (2022) Klassen Nationen Literaturen: eine theoretische Betrachtung. Erste Auflage. Translated by I. Batzke. Kassel: Mangroven Verlag.
  3.   Ahmad, A. (2022) Klassen Nationen Literaturen: eine theoretische Betrachtung. Erste Auflage. Translated by I. Batzke. Kassel: Mangroven Verlag. , p. 298-9
  4.   Anderson, K. (2022) ‘No, Karl Marx Was Not Eurocentric’. Available at: https://kevin-anderson.com/article/no-karl-marx-was-not-eurocentric/.
  5. Marx, Engels, K., Friedrich, Wladimir Iljitsch (1963) MEW 27. Berlin: Dietz.  P.451-2
  6. https://marxengels.public-archive.net/pdf/ME1190.pdf
  7. https://tinyurl.com/y266u8ek  (با اندکی تغییرات)      
  8. Marx, K. and Schweikhart, A. (1976) Die ethnologischen Exzerpthefte. 1. Aufl. Edited by L. Krader. Frankfurt am Main: Suhrkamp (Edition Suhrkamp, 800).
  9. Marx, K. and Engels, F. (1969) Marx-Engels-Werke 3. Berlin: Dietz.
  10. Marx, K. and Engels, F. (1976) Marx-Engels-Werke 1 (45 vol). Berlin/DDR: Dietz.
  11. Draper, H. (1977) Karl Marx’s Theory of Revolution. 1: State and Bureaucracy. New York: Monthly Review Press.
  12.  
  13. Korsch, K. (1975) ‘Gleitwort’, in Das Kapital. Frankfurt (M.). Berlin, Wien: Ullstein, p. V–XXVIII.
  14. Callinicos, A. (2011) Die revolutionären Ideen von Karl Marx. 1. Aufl. Hamburg: VSA.
  15. Marx, K. and Engels, F. (1972b) Marx-Engels-Werke 4 (40+ vol). Berlin: Dietz.p.63-4
  16. McLellan, D. and Marx, K. (1980) The thought of Karl Marx: an introduction. 2d ed. London: Macmillan.
  17. Musto, M. and Camiller, P. (2020) The last years of Karl Marx, 1881-1883: an intellectual biography. Stanford, California: Stanford University Press.
  18. Lafargue, P. (1965) ‘Karl Marx, Persönliche Erinnerungen’. Available at: https://www.marxists.org/deutsch/archiv/lafargue/1890/09/marx.htm.
  19. Marx, Engels, K., Friedrich, Wladimir Iljitsch (1973) MEW 17. Berlin: Dietz. p.333-4
  20. Hall, S. and Hall, S. (2021) Ideologie, Identität, Repräsentation. Neu durchgesehene Ausgabe, siebte Auflage. Edited by J. Koivisto and A. Merkens. Hamburg: Argument Verlag (Ausgewählte Schriften / Stuart Hall, 4).
  21. Saitō, K. (2016) Natur gegen Kapital: Marx’ Ökologie in seiner unvollendeten Kritik des Kapitalismus. Frankfurt: Campus Verlag.
  22. Dunayevskaya, R. (1982) Philosophy and revolution: from Hegel to Sartre, and from Marx to Mao. 2nd ed. [Atlantic Highlands] N.J., [Brighton] Sussex: Humanities Press; Harvester Press.

https://www.ruzname.org/wp-content/uploads/2025/03/02020301-خوانش-سرمایه.pdf

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *